دل نوشته ای
هیچ انتظاری از کسی ندارم!
و این نشان دهنده ی قدرت من نیست...!
مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است...
بگذار سپیده سر زند.
چه باک که من بمیرم وشبنم فرو خشکد.
و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد.
و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری باز گردد.
وراه کهکشان بسته شود ....
بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد!!!!!
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
گفتم می می نخورم گفت برای دل من
داد می معرفتش با تو بگویم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من
از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین
پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من
گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما
شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
کوه احد پاره شود آه چه جای دل من
شاد دمی کان شه من آید در خرگه من
باز گشاید به کرم بند قبای دل من
گوید که افسرده شدی بیمن و پژمرده شدی
پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من
گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو
کیست که داند جز تو بند و گشای دل من
گوید نی تازه شوی بیحد و اندازه شوی
تازهتر از نرگس و گل پیش صبای دل من
گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او
روی چو زر اشک چو در هست گواه دل من
من خفته بودم ، تا تو تابیدی ، عزيزم
من چون کویری بودم ، و بی شور و معنی
بذر غزل بر من تو پاشیدی ، عزيزم
امید روئیدن نبود ، اما تو از مهر
باران شدی یک ریز باریدی ، عزيزم
وقتی که غم بر تن مرا رخت سیه
تنها مرا تو خوب فهمیدی ، عزيزم
به که گویم که تو منزلگه چشمان منی
به که گویم که تو نوازشگر دستان منی
به چه سازی بسرایم دل تنهای تو را
به که گویم که تو آهنگ دل و جان منی
گر چه پاییز نشد همدم و همسایه من
به که گویم که تو باران زمستان منی
همه رفتند از این شهر و دلم تنها ماند
به که گویم که تو عمریست که مهمان منی
گر چه خورشید سفر کرده ز کاشانه ی من
به که گویم که عمری مه تابان منی!!!
آشتی
بالاخره بعد از مدتها ترس و دودلی، همین دیروز رفتم سراغش.
اگر نمی رفتم، حرف ته گلوم دیوانه ام می کرد.
شاید هم کرده بود.!!!
شوخی نیست؛ حرف یک عمر است.
تمام جسارتم را یکجا جمع کردم و راست تو چشمهاش
زل زدم و: «تف!!
بعد چهل سال خوندن و نوشتن، هیچ پخی نشدی!
بدت نیاد ها، ولی هنوزم که هنوزه ول معطلی.
من ِ خرم آواره ی خودت کردی!»
اولین بار بود اینقدر رک باش حرف می زدم.
انتظارش را نداشت. دلش شکست؛
از حالت چشمها و بغض گیر کرده ی
تو گلوش پیدا بود.
انگار می خواست بگوید: «بعد این همه سال،
حالام که سری به ما زدی، اومدی تخم کینه بکاری؟»
ولی هیچی نگفت؛ حرف حق جواب نداشت.
راستش خودم دلم سوخت. ولی سبک شدم.
سبک. قبل از اینکه بلند شوم بروم، دستمالم
را بیرون آوردم و به جای اینکه قطره اشک
لغزان روی گونه اش را پاک کنم،
کشیدمش روی صورت تفی آینه،
که مدتها باش بیگانه بودم.!
کاش میتونستم بکنم...!!!
نویسنده:مصطفی عابدینی
شعری به زبان محاوره برای همه
ای جماعت ، چطوره حالات تون؟
قربون اون فهم و کمالات تون
گردنتون پپیش کسی خم نشه
از سر بنده سایه تون کم نشه
راز و نیاز و بندگی تون ، درست
حساب کتاب زندگیتون درست
بنده میشم غلام دربست تون
پیش کسی دراز نشه دست تون
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است
این قصه بوی زلیخا می دهد .
کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد ،
تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و
گفت: بس است زلیخا ! بس است .
از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ،
وقتی کسی زیاد از رفتن حرف می زند،
قبلا رفته است
فقط می خواهد مطمئن شود
چیزی از او در تو جا نمانده!
کمک کن چمدانش را ببندد
چترش را به او پس بده
لبخندش را
آوازهایش را
همینطور سایه اش را
که
گاه و بیگاه از پشت پنجره ات گذشته بود...
ازکتاب اسکی روی شیروانی ها
عجب دنیای لرزانی!
چه آدمهاي بی جانی!
مرا با ازدهام خانه های شهر
و با آن دیدگان مات شرم آور
و با پرده دری های جسارتگونه کاری نیست
مرا قعر سیاهین نگاهی آتشین کاریست
فقط در قهقرای چشم یاری تازه می بازم
تمام هستی خودرا
چه آدمهاي بی جانی!
چه چشمان هراسانی! ...
جملگی در حکم سه پروانه ایم
در جهان عاشقان، افسانه ایم
اولی خود را به شمع نزدیک کرد
گفت: آری من یافتم معنای عشق
دومی نزدیک شعله بال زد
گفت: حال، من سوختم در سوز عشق
سومی خود داخل آتش فکند
آری آری این بود معنای عشق
عطار